سلام جوانی 31 ساله هستم که به مدت دو حدودا دو سال است که ازدواج کرده ام کارمند هستم تک پسر و دو خواهر دارم ، و مستقل از پدر ومادر با همسرم زندگی میکنم .متاسفانه از دو ماه بعد از دوران عقد متوجه شدم که با زنم تفاهم ندارم ، اما از ترس طلاق و حرف های فامیل و آبرو و همچنین با توجه به علاقه بسیار فراوانی که همسرم به من داشت اصلا حاضر به جدایی نشد البته این رو هم بگم که اقدامی هم به جدایی نکردیم . به هر حال بعد از یکسال عقد ازدواج کردیم ، در طول دوران عقد سر هر چیز کوچکی دعوامون میشد مثلا سر اینکه مامانت فلان چیز رو گفت ، خانواده من کادو بیشتر دادن ، خانواده تو کم کادو میدن و... ، تا به امروز که دو سال از ازدواجمان میگذرد هنوز این حرف و حدیث ها ادامه داره .مثلا امسال مادر من عیدی کمتر از مادر ایشون بهمون داد و این رو گفت ، تو باید هر کسی به اندازه محبتی که بهت یکنه بهش محبت کنی . در مورد زندگی همسرم بگم که همسرم دو سال ازمن بزرگتر است و در دوران دانشجویی پدر خودش رو از دست داده و به گفته خودش خیلی به پدرش وابسته بوده و از دست دادن پدرش اون رو تا حد افسردگی برده ، دختر کاملا حساس و خیلی پر حرفه و عصبی هست وقتی عصبانی میشه خیلی عصبانی شدنش بد هست و خوشحالی و شادیش هم از همه بیشتر است و من تا قبل از عقد اصلا متوجه نشدم ، و در یک شرکت خصوصی کار میکنه ،اما کاملا مهربان و دلسوز و به فکر زندگی است ، اهل مادیات نیست و گاهی وقت ها هر کاری میکنه که من رو خوشحال کنه ، اما خصوصیات بدش نمیذاره خصوصیات خوبش خودشو نشون بده و در مورد خودم هم بگم که افسردگی دارم و سالی دو بار به روان پزشک مراجعه میکنم و دارو میخورم ، علاقه زیادی به رشته تحصیلیم دارم ودوست دارم بیشتر وقتمو روی کارم بذارم ، هر وقت با همسرم دعوا میکنم ، بهم میگه معلومه تقصیر توئه تو مشکل داری تو به روان پزشک مراجعه میکنی !!! زندگیمون همش شده جر و بحث و مقایسه ، وقتی سکوت میکنم میگه چرا ساکتی حرف بزن و..... دکتر و مشاور عزیز اصلا آرامش روحی ندارم و واقعا حالم از این زندگی بهم میخوره هیچ کدوم از خانوادهامون هم از این موضوعات خبر نداره واقعا نمیدونم مشکل کجاست و باید چکار کنم .